پانزدهـــم فروردین



نمی دانم آخر چه بر سرش می آید. هر از گاهی که پای حرفهایش می نشینم صرفا فقط نقشِ یک شنونده را ایفا می کنم. اصواتی از این گوش وارد و از گوشی دیگر خارج می شوند و منی که فقط به چشمهایش خیره شده ام؛ با هر بار سر تکان دادن به علامتِ حقِ با توست؛ از خود می پرسم یک انسان مگر چقدر صبر دارد؟! نگاهم را که به زمین می اندازم در دلم می گویم کاش همه چیز دست به دست هم بدهند و روزگار و روزگارش بر وفق مرادش شود؛ که ناگهان با صدای بغض آلودی می گوید "درسته که خسته ام، درسته که تنهام، اما محاله از پا بشینم؛ من ادامه میدم".

+ عنوان: حافظ

 


وقتی تمامــِ امیدت خداست، ناامید نمی شوی. فقط کافی ست کمی به وجودش ایمان داشته باشی. مولانای ِ جان می فرماید؛

هــله نومید نباشی که تو را یار براند / گرت امـــروز براند نه که فـــــردات بخــواند

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجـا / ز پس صبر تو را او به ســـــــرِ صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذر ها / ره ِ پنهــــان بنماید  که کس آن راه نداند



 


آمدم اینجا بنویسم تا یادم بماند؛ دوست داشتن زیباترین دارایی ِ آدمی ست. انگیزه و شور و اشتیاق را تحفه می کند به تن و دلِ خسته ات. باید یادم بماند که هیچ چیز در این دنیا زیباتر از این نیست که بدانی یک دل با تمام وجود تو را می خواهد. اگر تمامِ دنیا هم با تو راه نیاید، ملالی نخواهد بود؛ چون دلت به "وجودی" قرص است. یک نفر هست که با تو و دلت راه می آید. اگر آدمِ منصفی باشی، به همین "دل" قناعت می کنی و "وجودش" را قدر می دانی. به همین سادگی دوست داشتن در لایه لایه ی وجودمان ریشه می کندو به همین سادگی لیلا می شویم و مجنون می شوند.



 


آخرین هفته ی سال و این همه کارِ نصف و نیمه مانده.

- هنوز طرح اول را تمام نکرده بودم که دیشب آقای (میم.ب) تماس گرفتند و سه طرحِ دیگر برای فضای داخلی و نمای بیرونی ِ یک ویلا را سفارش دادند.

- بالاخره امروز دو طرح آقای (میم.ب) را تحویل دادم. از صبح منتظر ِ تماسشان هستم تا بگویند طرحها به تایید رسیده یا خیر! ( الهی که تایید شده باشد :(.)

- کتابهای نخوانده و کنکورِ درِ راه. (خدایا به دادم برس :/ )

- سرم در حال انفجار می باشد. در همان حال که داشتم آرشیو موسیقی ام را مرتب می کردم با خودم گفتم چقدر دیدِ چشمهایم تاااار شده! که هنوز حرفم به ته نرسیده بود صدای مادرجان به گوش رسید که کمتر به لپتاپ خیره شو تا چشمانت تار نبیند؛ و من همچناااان خیره به لپتاپ هستم :/!

- امیدوارم 95 لبریز باشد از خبرهای خوش :).

 


94 هم دارد به تـــَــه می رسد و جای ِ خالی ِ تو پنج ساله می شود. اگر بخواهم از حالمان برایت بگویم، باید بنویسم؛ اشکِ دیدگانِ مادر تمامی ندارد. شده مثل کودکی بی تاب. بهانه پشتِ بهانه. دلتنگت که می شود کفشهای مشکی ات را از کمد در می آورد و شروع می کند به تمیز کردنشان. لباسهایت را بارها و بارها مرتب می کند و هربار به من می گوید بویِ تنِ تو در این لباسها جا مانده.

اما پدر! درست مثل آن روزهایی که پزشک از ماندنت قطعِ امید کرده بود و او به تنهایی غمِ این خبرِ تلخ را به دوش کشیده بود، هنوز هم سکوت می کند. نه اشکی می ریزد و نه حرفی می زند. می ترسم زبانم لال، یک شب غصه ی نبودنت، پدر را هم دق دهد و جای خالیِ تو آخر کارِ خودش را بکند. لا به لای روزمرگی هایم، من هم چپیده ام در اتاقی که چهار سال را با ترس به صبح گذراندم که مبادا سرطانِ لعنتی تمامِ دلخوشی ها را از خواهرت بگیرد. تمامیِ عکسهایت را گذاشته ام لای ِ کتابِ فال حافظی که از شیراز برایم به یادگار آوردی. جرئت نمی کنم حتی غباری از کتاب بردارم. فالنامه ی حافظ حالا حکمِ غمنامه ای را دارد، تلخِ تلخ.


 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خاطرات شهدای آباده فرش مارال Michele علی کفیری آنلاین کانون مشاوران نابغه ها مرجع دانلود کتابهای زبان تیم رباتسازی روبوت سل برترین تیم در رباتسازی